داستان های ائمه معصومین

داستان های ائمه معصومین/داستان های پیامبران/داستانهای طنز/داستان های کوتاه/داستان های طنز

داستان های ائمه معصومین

داستان های ائمه معصومین/داستان های پیامبران/داستانهای طنز/داستان های کوتاه/داستان های طنز

داستان های ائمه معصومین
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
نویسندگان
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

۴ مطلب با موضوع «داستان های ائمه معصومین» ثبت شده است

چهارشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۱، ۰۵:۴۰ ب.ظ

حضرت علی (ع) محبوبترین فرد در پیشگاه خدا


انس بن مالک مى گوید:
هر روز یکى از فرزندان انصار کارهاى پیامبر (ص ) را انجام مى داد، روزى نوبت من بود، ام ایمن مرغ بریانى را به محضر پیغمبر (ص ) آورد و گفت : یا رسول الله ، این مرغ را خودم گرفته ام و به خاطر شما پخته ام .
حضرت فرمود: خدایا محبوبترین بندگانت را برسان که با من در خوردن این مرغ شرکت کند. در همان هنگام در کوبیده شد. پیغمبر فرمودند:
انس ، در را باز کن . گفتم خدا کند مردى از انصار باشد. امام على (ع ) را پشت در دیدم . گفتم : پیغمبر مشغول کارى است ، برگشتم و بر سر جایم ایستادم . بار دیگر در کوبیده شد. پیغمبر گفت : در را باز کن ، باز دعا مى کردم مردى از انصار باشد. در را باز على (ع ) بود. گفتم : پیغمبر مشغول کارى است و برگشتم بر سر جایم ایستادم . باز در کوبیده شد، پیغمبر فرمودند، انس ، برو در را باز کن و او را به خانه بیاور، تو اولین کسى نیستى که قومت را دوست دارى ، او از انصار نیست . من رفتم و على (ع ) را به خانه آوردم و با پیغمبر (ص ) مرغ بریان را خوردند. 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۱ ، ۱۷:۴۰
amirhossein as
سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۱، ۱۲:۴۱ ب.ظ

چهار خصلت خدا پسند

خداوند به پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله وحى کرد که من از جعفر بن ابى طالب به خاطر چهار صفت قدر دانى مى کنم .
پیغمبر صلى الله علیه و آله جعفر را خواست و موضوع را به ایشان خبر داد.
جعفر عرض کرد:
اگر خداوند به شما وحى نمى کرد، من هم اظهار نمى کردم .
یا رسول الله ! من هرگز شراب ننوشیدم ، زیرا مى دانستم که اگر بنوشم عقلم نابود مى شود.
و هرگز دروغ نگفتم ، زیرا دروغ خلاف مروت و ضد کمال انسان است .
و هرگز زنا نکرده ام ، زیرا ترسیدم با ناموسم همان عمل انجام بشود.
و هرگز بت نپرستیدم ، زیرا مى دانستم که بت پرستى منفعتى ندارد.
رسول خدا دست مبارکش را بر شانه وى زد و فرمود:
سزاوار است که خداوند به تو دو بال مرحمت کند، تا در بهشت پرواز کنى .
جعفر بن ابى طالب برادر على علیه السلام در جنگ موته دستهایش قلم شد و به شهادت رسید و خداوند در 
عوض دستها دو بال به او مرحمت کرد تا رد بهشت پرواز کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۴۱
amirhossein as
سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۱، ۱۲:۳۹ ب.ظ

در بستر بیمارى

یکى از مسلمانان در بستر بیمارى افتاده بود. پیغمبر خدا با گروهى از اصحاب خود بر بالین او حاضر شدند. وى در حال بى هوشى بود.
رسول خدا فرمود:
اى فرشته مرگ این شخص را آزاد بگذار تا از او سؤ ال کنم .
ناگاه مرد به هوش آمد .
پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم فرمود:
چه مى بینى ؟
مرد گفت :
سفیدى بسیار و سیاهى بسیار مى بینم .
- کدام یک از آن دو، به تو نزدیکتر هستند؟
- سیاه به من نزدیکتر است .
حضرت فرمود؛ بگو:
الهم اغفر لى الکثیر من معاصیک و اقبل منى الیسیر من طاعتک
خدایا گناهان بسیارم را ببخش و طاعت اندکم را بپذیر!
مرد این دعا را خواند و بى هوش شد.
پیغمبر دوباره به فرشته فرمود:
ساعتى بر او آسان بگیر! تا از او پرسش کنم .
در این وقت مرد به هوش آمد.
پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم فرمود:
چه مى بینى ؟
مرد: سیاه بسیار و سفید بسیار مى بینم .
- کدام یک از آنها به تو نزدیکتر است ؟
- سفید نزدیکتر است .
پیامبر صلى الله علیه و آله به حاضران فرمود:
خداوند این رفیق شما را بخشید.
امام صادق علیه السلام پس از نقل این داستان مى فرماید:
وقتى به بالین فردى که در حال جان دادن است رفتید، این دعا (دعاى ذکر شده ) را به او بگویید و تلقین کنید.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۳۹
amirhossein as
سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۱، ۰۹:۴۸ ق.ظ

به من بگو پدر!

بعضی از مردم مدینه، احترام پیامبر (ص) را نگه نمی داشتند، گاهی آن حضرت را با حرف هایشان آزار می دادند و گاه با رفتار بدشان، قلبش را می رنجاندند، اما یک کار بین آن ها خیلی زیاد شده بود. آن ها هر وقت پیامبر خدا (ص) را می دیدند، صدایش می زدند: «یا محمد!» یا می گفتند: «ای پسر عبدالله!»

یا اسم ها و لقب های دیگر ایشان را در حرف هایشان به کار می بردند. خداوند از این کار آن ها خشنود نبود، چون پیامبر بزرگ و مهربانش، از بهترین بندگانش به حساب می آمد.

روزی خداوند آیه ای (1) به پیامبر(ص) وحی کرد. خداوند در آن آیه، به مردم امر کرد که دیگر پیامبر (ص) را به اسم صدا نزنند، بلکه بگویند: «یا رسول الله!»

فاطمه نگران شد، چون او همیشه پیامبر را صدا می زد: «پدر!»

اما آن روز فکر کرد شاید این کارش هم در نظر خداوند خوب نبوده است. پس تصمیم گرفت پیامبر را پدر صدا نکند.

هفت،داستان،کوتاه،درباره،پیامبر،اعظم،(ع)وقتی پدرش را دید، گفت: یا رسول الله!

این کار فاطمه چند بار تکرار شد. پیامبر گفت: «فاطمه جان! این آیه برای تعلیم مردم عرب است. آن ها اهل جفا و غفلت هستند، اما برای تو و نسل تو نازل نشده است. تو از منی و من از تو. اگر تو بگویی پدر، قلب من با این حرف زنده تر می شود و خدا خشنودتر!» فاطمه شادمان شد.!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۱ ، ۰۹:۴۸
amirhossein as