داستان های ائمه معصومین

داستان های ائمه معصومین/داستان های پیامبران/داستانهای طنز/داستان های کوتاه/داستان های طنز

داستان های ائمه معصومین

داستان های ائمه معصومین/داستان های پیامبران/داستانهای طنز/داستان های کوتاه/داستان های طنز

داستان های ائمه معصومین
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
نویسندگان
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان های کودکی پیامبر» ثبت شده است

سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۱، ۱۲:۳۹ ب.ظ

در بستر بیمارى

یکى از مسلمانان در بستر بیمارى افتاده بود. پیغمبر خدا با گروهى از اصحاب خود بر بالین او حاضر شدند. وى در حال بى هوشى بود.
رسول خدا فرمود:
اى فرشته مرگ این شخص را آزاد بگذار تا از او سؤ ال کنم .
ناگاه مرد به هوش آمد .
پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم فرمود:
چه مى بینى ؟
مرد گفت :
سفیدى بسیار و سیاهى بسیار مى بینم .
- کدام یک از آن دو، به تو نزدیکتر هستند؟
- سیاه به من نزدیکتر است .
حضرت فرمود؛ بگو:
الهم اغفر لى الکثیر من معاصیک و اقبل منى الیسیر من طاعتک
خدایا گناهان بسیارم را ببخش و طاعت اندکم را بپذیر!
مرد این دعا را خواند و بى هوش شد.
پیغمبر دوباره به فرشته فرمود:
ساعتى بر او آسان بگیر! تا از او پرسش کنم .
در این وقت مرد به هوش آمد.
پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم فرمود:
چه مى بینى ؟
مرد: سیاه بسیار و سفید بسیار مى بینم .
- کدام یک از آنها به تو نزدیکتر است ؟
- سفید نزدیکتر است .
پیامبر صلى الله علیه و آله به حاضران فرمود:
خداوند این رفیق شما را بخشید.
امام صادق علیه السلام پس از نقل این داستان مى فرماید:
وقتى به بالین فردى که در حال جان دادن است رفتید، این دعا (دعاى ذکر شده ) را به او بگویید و تلقین کنید.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۳۹
amirhossein as
سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۱، ۰۹:۴۸ ق.ظ

به من بگو پدر!

بعضی از مردم مدینه، احترام پیامبر (ص) را نگه نمی داشتند، گاهی آن حضرت را با حرف هایشان آزار می دادند و گاه با رفتار بدشان، قلبش را می رنجاندند، اما یک کار بین آن ها خیلی زیاد شده بود. آن ها هر وقت پیامبر خدا (ص) را می دیدند، صدایش می زدند: «یا محمد!» یا می گفتند: «ای پسر عبدالله!»

یا اسم ها و لقب های دیگر ایشان را در حرف هایشان به کار می بردند. خداوند از این کار آن ها خشنود نبود، چون پیامبر بزرگ و مهربانش، از بهترین بندگانش به حساب می آمد.

روزی خداوند آیه ای (1) به پیامبر(ص) وحی کرد. خداوند در آن آیه، به مردم امر کرد که دیگر پیامبر (ص) را به اسم صدا نزنند، بلکه بگویند: «یا رسول الله!»

فاطمه نگران شد، چون او همیشه پیامبر را صدا می زد: «پدر!»

اما آن روز فکر کرد شاید این کارش هم در نظر خداوند خوب نبوده است. پس تصمیم گرفت پیامبر را پدر صدا نکند.

هفت،داستان،کوتاه،درباره،پیامبر،اعظم،(ع)وقتی پدرش را دید، گفت: یا رسول الله!

این کار فاطمه چند بار تکرار شد. پیامبر گفت: «فاطمه جان! این آیه برای تعلیم مردم عرب است. آن ها اهل جفا و غفلت هستند، اما برای تو و نسل تو نازل نشده است. تو از منی و من از تو. اگر تو بگویی پدر، قلب من با این حرف زنده تر می شود و خدا خشنودتر!» فاطمه شادمان شد.!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۱ ، ۰۹:۴۸
amirhossein as